کودکان و نوزادان

اطلاعات ضروری راجع به تغذیه، رشد و نمو، بیماری های کودکان و نوزادان، پیشگیری، غربالگری، بهداشت روانی و بی اشتهایی در این وبلاگ ارائه می شوند که توسط دانشیاران،اعضای هیات علمی و متخصصین کودکان و نوزادان و براساس جدیدترین تحقیقات پزشکی گردآوری شده اند.

کودکان و نوزادان

اطلاعات ضروری راجع به تغذیه، رشد و نمو، بیماری های کودکان و نوزادان، پیشگیری، غربالگری، بهداشت روانی و بی اشتهایی در این وبلاگ ارائه می شوند که توسط دانشیاران،اعضای هیات علمی و متخصصین کودکان و نوزادان و براساس جدیدترین تحقیقات پزشکی گردآوری شده اند.

پاسخ به سوالات

به اطلاع بازدیدکنندگان محترم می رساند کلینیک تخصصی کودکان و نوزادان آماده پاسخگویی به سوالات شما عزیزان به صورت اینترنتی می باشد. می توانید سوالات خود را در بخش نظرات کنید و یا پرسش ها را با فرستادن به ایمیل مدیران وبلاگ مطرح نمایید تا در اسرع وقت به پرسشها پاسخ داده شود.

سلام

 

با سلام. این وبلاگ برای آشنا شدن شما بازدیدکنندگان با دانستنی های ضروری درمورد بیماری ها، بیماری های رایج کودکان، نوزادان و حتی بزرگسالان راه اندازی شده است. تمامی مطالب توسط متخصصین اطفال، اعضای هیات علمی و دانشیاران گروه کودکان دانشگاه های ایران گردآوری شده و در اختیار شما عزیزان قرار خواهند گرفت که این مطالب شامل اطلاعات ضروری درمورد تغذیه، رشد و نمو، بیماری های رایج کودکان و نوزادان، پیشگیری، غربالگری، بهداشت روانی و بی اشتهایی یا پرخوری می باشند...   

به لحاظ اهمیت شیر مادر و ارضاء غریزه مادری، در این مرکز در مادرخوانده های گرامی جهت تغذیه فرزندشان، شیر مادر تولید می شود.

اندازه گیری قد و وزن و BMI براساس استانداردهای جهانی و براساس نژاد، اندازه گیری سریع و دقیق بیلی روبین نوزادان بدون خونگیری، ارائه راهنمای تغذیه  برای اطفال ( به صورت ماهانه ) و کودکان تا 6 سالگی، جلوگیری از افزایش وزن کودکان بدون استفاده از دارو، اصلاح روند رشد کودکان و نوجوانان، بخشی از خدمات این کلینیک به مراجعین گرامی می باشد. 

با امید سلامتی و شادی برای فرزندان عزیزمان. 


 تلگرام: telegram.me/atfaal

تقویت توجه کودکان

برای تقویت توجه وتمرکز کودکان و همچنین تقویت سرعت برقراری ارتباط آن ها با محیط اطراف، می توانید از این پیشنهادات ایده بگیرید:

از خوراکی ها، اشیا و حیوانات مختلف تهیه کنید (مواردی که کودک آنها را می شناسد)، فهرست را برای کودک بخوانید و از او بخواهید با شنیدن نام پرنده دست بزند ، سپس قانون را تغییر دهید و بگویید با شنیدن نام خوراکی دست بزند و به همین ترتیب تا پایان لیست ادامه دهید.

همین طور می توانید از روزنامه ها و مجلات، تعداد زیادی از تصاویر مورد علاقه کودک را جدا کنید و روی یک مقوای بزرگ بچسبانید. این مقوا را روی دیوار، در ارتفاعی که در دسترس کودک باشد بسبانید و از او بخواهید با شنیدن نام هر مورد، آن را پیدا کرده و با دست نشان دهد.

قصه سنگ کوچولو

یک سنگ کوچولو وسط کوچه ای افتاده بود. هرکسی از کوچه رد میشد، لگدی به سنگ میزد و پرتش میکرد یک گوشه ی دیگر. سنگ کوچولو خیلی غمگین بود. تمام بدنش درد میکرد. هرروز از گوشه ای به گوشه ای می افتاد و تکه هایی از بدنش کنده میشد. سنگ کوچولو اصلا حوصله نداشت. دلش می خواست از سر راه مردم کنار برود و در گوشه ای مخفی شود تا کسی او را نبیند و به او لگد نزند.
یک روز مردی با یک وانت پر از هندوانه از راه رسید. وانت را کنار کوچه گذاشت و توی بلندگوی دستیش داد زد: « هندونه ی قرمز و شیرین دارم. هندونه به شرط کارد. ببین و ببر.» مردم هم آمدند و هندوانه ها راخریدند و بردند. مرد تمام هندوانه ها را فروخت. فقط یک هندوانه کوچک برای خود باقی ماند. مرد نگاهی به روی زمین و زیر پایش انداخت. چشمش به سنگ کوچولو افتاد. آنرا برداشت و طوری کنار هندوانه گذاشت که موقع حرکت، هندوانه حرکت نکند و قل نخورد. بعد هم با ماشین بسوی رودخانه ای بیرون شهر رفت. کنار رودخانه ایستاد، سنگ کوچولو را برداشت و درون آب رودخانه انداخت. بعد هم هندوانه را پاره کرد و کنار رودخانه نشست و آنرا خورد و سوار وانت شد و حرکت کرد و رفت. سنگ کوچولوی قصه ی ما توی رودخانه بود و از اینکه دیگر توی آن کوچه ی پرسروصدا نیست و کسی لگدش نمی زند، شادمان بود و خدا را شکر میکرد .
روزها گذشت. فصل تابستان رفت و پائیز و بعد هم زمستان آمدند و رفتند. سنگ کوچولو همان جا کف رودخانه افتاده بود. گاهی جریان آب وی را اندکی جا به جا میکرد و این جابجایی تن کوچک وی را به حرکت وامی داشت. او روی سنگ های دیگر می غلتید و ناهمواری های روی بدنش از بین میرفتند . وی آرام آرام به یک سنگ صاف و صیقلی تبدیل شد.
یک روز تعدادی پسر بچه همراه معلمشان به کنار رودخانه آمدند تا سنگها را ببینند. آن ها می خواستند بدانند به چه دلیل سنگ های کف رودخانه صاف هستند. یکی از آن ها سنگ کوچولوی قصه ی ما را مشاهده کرد. آنرا برداشت و به منزل برد. آنرا رنگ زد و برایش صورت و زلف و لباس کشید. سنگ کوچولو به صورت یک آدمک بامزه در آمد. پسرک سنگ را که اکنون شکل جدیدی  پیدا کرده بود به مادرش نشان داد. مامان از آن خوشش آمد. یک تکه روبان قرمز به سنگ کوچولو بست و آنرا به دیوار اتاق خواب پسرک آویزان کرد. اکنون سنگ کوچولوی داستان ی ما روی دیوار اتاق پسرک آویزان است و دیگر نگران لگد خوردن و پرتاب شدن به بین کوچه نیست. پسری هم که او را به صورت عروسک درآورده، هرروز نگاهش میکند و او را خیلی دوست دارد.

قصه نی نی تنبل

نی نی و مامان می خواستن با هم برن خونه ی مامان بزرگ . مامان، نی نی رو بغل کرده بود ولی نی نی دوست داشت خودش راه بره. نی نی اشاره می کرد به زمین و غر می زد .مامان نی نی رو روی زمین گذاشت و گفت حالا بدو برو. نی نی یه خورده رفت ولی یه دفعه یه گنجشک توی کوچه دید و ایستاد و تماشا کرد. مامان حواسش به گنجشک نبود. هی صدا می زد نی نی بیا دیگه چرا وایسادی؟ نی نی با انگشتش گنجشکو به مامان نشون داد ولی مامان بازم گنجشکو ندید . مامان خسته شد و گفت وای نی نی چرا راه نمیای خسته شدم. گنجشک پرید و رفت . نی نی دوباره دنبال مامان راه افتاد .

نی نی چند قدم بدو بدو رفت ولی یه دفعه یه سنگ کوچولو رفت توی کفشش. نی نی وایساد و دیگه راه نرفت .مامان دست نی نی رو گرفت و کشید و گفت بچه چرا راه نمیای؟ نی نی گفت آخ آخ . و هی کج کج راه رفت . مامان خم شد پای نی نی رو ببینه. ولی وقتی کفش نی نی رو دراورد سنگه خودش افتاد . به خاطر همین مامان سنگو ندید گفت نی نی پات که سالمه . کفشات هم تمیزن . آخه چرا اذیت می کنی راه نمی ری ؟

نزدیک خونه ی مامان بزرگ که رسیدن مامان در زد ولی نی نی یه مورچه اسبی روی زمین دید و نشست و می خواست اونو بگیره . مامان رفت تو خونه مامان بزرگ و هی صدا زد نی نی بیا دیگه نی نی چرا نشستی رو زمین . نی نی چقد امروز تنبلی !

نی نی هی مورچه اسبی رو به مامان نشون می داد و می گفت ای ... ای ... ای

مامان اومد ببینه نی نی چی می گه و به چه چیزی اشاره می کنه . ولی وقتی مامان اومد مورچه اسبی رفت توی سوراخ دیوار .

مامان هر چی نگاه کرد هیچی ندید. دیگه خسته شد و نی نی رو بغل کرد و برد تو .

نی نی دوست داشت هنوز با مورچه اسبی بازی کنه و هی جیغ می زد و پاهاشو تکون می داد. مامان توجهی نکرد و نی نی رو برد و گذاشت تو بغل مامان بزرگ و گفت وای عزیز از دست این بچه ی تنبل خسته شدم .همش می خواد یه جا وایسه یا بشینه .

مامان بزرگ نی نی رو بغل کرد و بوسید و گفت قربون نی نی تنبل خودم برم . نی نی خندید و خودشو برای مامان بزرگ لوس کرد.

اون روز نی نی تا شب خونه ی مامان بزرگ بازی و شیطونی کرد و به مامانش نشون داد که تنبل نیست.

گفتار کودکان

والدین عزیز:
زبانشناسان، گفتاردرمانگران و نظریه پردازها دریافته اند اگر زمانی که کودک، کلمه ای را غلط تلفظ میکند، شما نیز همان کلمات را بصورت غلط استفاده کرده و با او صحبت کنید، فرزند شما نمی تواند دایره لغات خود را گسترده کند و در فهمیدن جملات و مقصود اطرافیان نیز دچار مشکل شده و دچار آسیبهای روحی خواهد شد.
یکی دیگر از عواقب این کار، بی انگیزه شدن کودک در اصلاح ادای حروف و عدم تقویت عضلات لازم برای تکلم است.
پس اگر فرزند شما لغات را درست تلفظ نمیکند، بدون خندیدن به او و بدون قطع کردن صحبت کودک، کلمات او را با تلفظ درست و بصورت شمرده تکرار کنید تا فرزندتان، به تدریج دایره لغات و مهارت گفتاری و شنیداری خود را تقویت کند

نکته های قابل توجه برای جلب توجه کودکان در محیط آموزشی و فضای یادگیری

سعی کنید عوامل حواس پرتی کودک در محیط را کم کنید. به طور مثال صدای بازی کودکانی که در حیاط یا کوچه بازی می کنند، صدای تلویزیون یا موسیقی، یک عامل مزاحم است و مانع تمرکز کودک شما می شود. عواملی از این قبلی، مانع توجه عمدی و انتخابی کودک به موضوع اصلی می شود و باعث اختلال در یادگیری و تمرین و توجه کودک می گردد.

برای جلب کردن توجه کودک به موضوعی که قصد دارید به کودک بیاموزید، آن را به شکل جذاب ارائه دهید (بدون باج دادن و تشویق بی مورد).

کودکان فقط می توانند به موضوعاتی توجه کنند و فقط به موضوع هایی دقت می کنند که در حد درک و اطلاعات قبلی آنهاست، پس سعی کنید مطالب و تمرین ها را طوری ارائه دهید تا کودک کاملاً متوجه منظور شما بشود.

این مطالب، درمورد قصه گویی، داستان های آموزشی، تمرین های غیرستقیم برای تقویت مهارت گفتاری، بازی ها و ... بسیار اهمیت دارند.

قصه زیبای کفش‌های نو

مدرسه فریبا کوچولو به خانه‌شان خیلی نزدیک بود و او هرروز خودش صبح‌ها می‌رفت و ظهرها هم برمی‌گشت البته مادرش جلوی در می‌ایستاد و مواظب او بود. کنار مدرسه یک مغازه کفش‌فروشی بود که فریبا وقتی تعطیل می‌شد، چند لحظه‌ای می‌ایستاد و از پشت شیشه‌ کفش‌ها را نگاه می‌کرد، چون کفش‌های بچگانه خوشگل و رنگارنگی داشت.
این کار برایش بسیار لذتبخش بود و حتی گاهی وقت‌ها دلش می‌خواست همه کفش‌های مغازه مال او بودند! دیدن مغازه کار هر روز فریبا شده بود و مادرش هم که از دور همه چیز را می‌دید از او سوال می‌کرد که آنجا چه خبر است که مدام نگاه می‌کنی و فریبا هم در جواب می‌گفت که کفش‌ها را دوست دارم.

یکی از روزهایی که طبق معمول جلوی مغازه آمد دید که یک جفت کفش کتانی سفید و صورتی خیلی قشنگ داخل ویترین گذاشته شده است. خیلی از آنها خوشش آمد و با خودش فکر کرد که اگر می”‹توانست این کتانی‌ها را بخرد چقدر خوب می‌شد. برای همین وقتی به خانه رسید بدون معطلی موضوع کفش‌ها را به مادرش گفت و از او خواست که کفش‌ها را برایش بخرد. اما مادرش یادآوری کرد که کفش‌های خودش را یکی دو ماه قبل خریده‌اند و هنوز برای خرید کفش نو زود است، اما فریبا این‌قدر اصرار کرد که مادر گفت باید صبر کند تا موضوع را با پدرش در میان بگذارد.
فردای آن روز وقتی فریبا به خانه آمد اولین چیزی که از مادرش پرسید این بود که نظر بابا در مورد خرید کفش چه بوده است و مامان هم جواب داد که او گفته فعلا نمی‌شود و اصرار فریبا هم هیچ فایده‌ای نداشت و با این که ناراحت شده بود اما دیگر در موردش حرفی نزد.
روزها یکی پس از دیگری گذشتند و او سعی می‌کرد از مدرسه که تعطیل می‌شود به سرعت به خانه بیاید و اصلا به مغازه نگاه نکند تا بتواند ماجرا را فراموش کند. اما یک روز وقتی از جلوی مغازه می‌گذشت یواشکی یک نگاه کوچولو به ویترین آن انداخت و با تعجب متوجه شد که کفش‌ها نیستند خیلی ناراحت شد اما کاری نمی‌توانست انجام دهد و با همان حال به خانه آمد و به هیچ کس هم چیزی نگفت.
بعد از ظهر همان روز وقتی بابا به خانه آمد فریبا از او خواست که با هم بروند و برایش یک دفتر بخرند و بابا هم قبول کرد و گفت که اتفاقا من هم یک کاری دارم که باید بیرون بروم.
چند دقیقه بعد دو نفری برای خرید از خانه خارج شدند و کار‌های‌شان را که انجام دادند موقع برگشت به مغازه کفش‌فروشی که رسیدند بابا از فریبا خواست که با هم داخل مغازه بروند که آنجا هم یک کار کوچکی دارد. وارد مغازه که شدند اول سلام کردند و بعد بابا گفت: حسن آقا ببخشید می‌شه اون امانتی من رو بدید.
حسن آقا هم با لبخند و البته با نگاهی به فریبا گفت: بله، حتما.
و بعد یک جعبه کفش را به دست بابا داد و او هم جعبه را به طرف فریبا گرفت و گفت: فریبا جون این مال شماست.
دختر کوچولو که از کار‌های بابا و آقای مغازه دار تعجب کرده بود، گفت: مال من !؟
- بله.
- چیه باباجون ؟
- بازش کن خودت می‌فهمی.
فریبا جعبه را از بابا گرفت و درآن را باز کرد و از دیدن کفش‌های داخل آن بسیار خوشحال شد و با هیجان زیادی گفت: بابا جون؛ بابا جون.
چند لحظه‌ای ساکت شد و به کفش‌ها نگاه کرد و دوباره گفت: من ظهر دیدم کفش‌ها نیستن؛ پس کار شما بوده.
و بعدش دست بابا را محکم در دستش گرفت و گفت: ممنونم بابا جون، خیلی خوشحالم؛ حالا بیا بریم به مامانم همه چی رو بگیم.
و هردو خوشحال و خندان از مغازه بیرون آمدند و به سمت خانه رفتند.